Thursday, March 27, 2014

خیال

همیشه هم دست آدم به نوشتن نمی ره یا لب آدم به گفتن. گاهی فقط دوست داری بشینی یه جای خلوت که کسی کاری به کارت نداشته باشه. غرق بشی تو خیال خودت. به اون فکر کنی. به حرفهای خوبی که بهت زده. به قیافه اش وقتی که باهات مهربون بوده. ته دلت دوباره و چند باره قیلی ویلی بره از کیف. کیفش بیاد پایین تیر بکشه تا زیر شکمت. یاد حرفهای هیجان انگیزش بیفتی. تصورش کنی. داغ بشی...
بعد دوباره برگردی وسط اون آدمهایی که هیچی ازت نمی دونن و تو نمی خوای که بدونن. 

Wednesday, March 26, 2014

داستان

همه داستانها مثل همند: خیلی وقت است دیگر شاد نیستی. چیزی می خواهی در زندگی. انگار منتظر نجات دهنده باشی. کسی نیست. کسی نمی آید. خودت هستی و تنهایی خودت. کم کم بهش عادت می کنی. شاید حتی تنهاییت را دوست بداری. شاید هم نه. ولی دیگر منتظر نیستی. فکر نمی کنی به کسی دیگر. در خودت غرق شده ای که ناگهان یک نفر می آید. یک نفر که اصلا نمی دانی کیست از یک جایی که اصلا فکرش را نمی کنی یک جوری می آید انگار که صد سال قرار بوده این آدم این زمان از اینجا بیاید. به همین راحتی. همینقدر عادی و ساده! می آید. نمی خواهیش. مقاومت می کنی. پسش می زنی اما نمی رود. مقاومت می کند. می ماند. دلت نرم می شود. قبولش می کنی که گوشه زندگیت باشد. کم کم اما گوشه اش بزرگ می شود. می آید وسط تر. طوری می شود که تا به خودت بیایی می بینی شده مرکز زندگیت. می بینی شده همه فکرت. که روزها و ساعتها و لحظه ها انتظارش را می کشی. زندگیت شیرین شده. دوست داری وقتی را که می آید. وقتی که می بینیش. خودت هم تعجب می کنی از اینکه چقدر حالت چهره اش را دوست داری. صدایش را دوست داری. فکر نمی کردی هیچوقت برای یک لحظه خندیدن مردی دلت غنج برود. اما حالا می رود... بدیش این است که داستان آدمها هیچوقت اینجا تمام نشده. مرکز زندگیت آرام آرام کم پیدا می شود. سرش شلوغ می شود. کارش زیاد می شود. مشکل در کارش ایجاد می شود. احساسات پیچیده پیدا می کند. هزار بهانه از گوشه و کنار دنیا جور می شود که او کمتر بیاید. و تو در انتظار. آنقدر در انتظاری که وقتی می آید همیشه هستی. همیشه آماده ای. و چون فکر می کنی ایراد از توست که او کم می آید می خوای برایش سنگ تمام بگذاری و اذیتش نکنی. بلکه خوشحال شود و بیشتر پیشت بیاید. برای همین است که بهش غر نمی زنی. نمی گی چرا نبود. چرا تنهایت گذاشت. چرا رفت. چرا حالت را نپرسید. هیچ نمی گویی. تبدیل می شوی به آدم روزهای مبادایش که همیشه هستی و همیشه به رویش می خندی. کافیست دست بیندازد که بگیردت. خب همین می شود که وقتی زیاده از حد باشی او هم دلش نمی خواد دستش را برایت دراز کند. پشتش را می کند می رود. و تو می مانی با یک روح زخم خورده و یک علامت سوال که پس چی شد که رفت؟ 
کم کم حالت خوب می شود. فکر می کنی مقاوم شده ای. یاد گرفته ای. زندگی سختت کرده. به تنهاییت خو می کنی. دوستش می داری. کسی را دیگر انتظار نمی کشی. ولی سرو کله یک نفر پیدا می شود. نمی خواهیش. مقاومت می کنی. پسش می زنی اما نمی رود. مقاومت می کند. می ماند. دلت نرم می شود...
و این داستان نیمه لطیف جامعه است که زمان به زمان و نسل به نسل تکرار می شود.

Friday, March 21, 2014

جایی برای نوشتن

سلام. 
شروع یک وبلاگ جدید در سال جدید.
توجه توجه: اینجا ممکن است مکانی شود برای غر زدن. ممکن است مکانی شود برای حرفهای بالای هیجده سال. اینجا صددرصد مکانی است برای حرفهایی که جای دیگر نمی توانم بگویم. اینجا پر از داستان است. داستانهای خیالی و گاهی واقعی. پس اگر دلتان خواندن در مورد خصوصی ترین قسمتهای روح و روان یک زن نمی خواهد تشریف نیاورید.
ولی اگر تشریف آوردید لطفا برایم بنویسید. دلم سالهاست که تنها مانده. بگذارید بدانم اقلا کی اینجا را می خواند.