Sunday, June 8, 2014

حس مالکیت یا حس تعلق؟

گفت: خوشم نمیاد کسی نزدیکت بشه. خوشم نمیاد کسی بهت دست بزنه.
و من گیج و منگ... من کجای زندگیش هستم؟ این رابطه داره به کجا می ره؟ از کی روی من غیرتی شد؟ غیرت اصلا چیز خوبیه؟ چرا من ته دلم یه تیر خوبی کشید وقتی اینو گفت؟ چرا وقتی گفتم قول می دم دست کسی بهم نخوره بعدش حس زنجیر شدن کردم؟ اون از این رابطه چی می خواد؟ من از این رابطه، از هر رابطه ای، از مردهای زندگیم، از خودم چی می خوام؟ 

Wednesday, June 4, 2014

قوی شدن، قوی ماندن، قوی بودن

اینجا نوشتن قوی ترم می کنه!
اینجا که می نویسم لایه های درونی وجودم بیرون کشیده می شه. خواسته هام، عقیده هام، چارچوبهام، برای خودم مشخص تر می شه.
اینجا که می نویسم راحتتر می تونم بگم: گور بابای دیگران. من، گندم، چنین آدمی هستم. و هر آدمی اول برای خودش زندگی می کنه بعد برای دیگران.

Tuesday, June 3, 2014

میوه ممنوعه

دلم باز هم نوشتن می خواد. اونقدر حرف نگفته توی دلم انبار شده که دارم می ترکم. حرفهام رو تمام و کمال به هیچکس نمی تونم بگم. به هیچکس هیچکس هیچکس. حتی اینجا هم دارم خودم رو سانسور می کنم. برای هرکسی یه قسمتش رو سانسور می کنم. تجربه ی تلخی که ازش حرف زدم اگه یه چیز یادم داده باشه اینه که مردم بدجوری آدم رو قضاوت می کنند. این که به هیچکس نمی شه اعتماد کرد. و اگه تصمیم داری با علم به اینکه مردم حرف می زنند و قضاوت می کنند و اذیت می کنند باز هم بی پرده خودت باشی، باید خیلی محکم و قوی باشی. باید بگی بله من اینم. هیچکس هم اگه تایید نمی کنه مهم نیست. 
شاید اشکال کار اینجاست که من خودم خیلی از خوب بودن خودم مطمئن نیستم. خیلی نمی دونم این کاری که دارم می کنم آیا کار غلطیه یا بدون اشکال؟ نمی دونم توی زندگی باید اول به خودت وفادار باشی یا به شریک زندگیت؟ 
من سی سال وفاداری به دیگران رو، خوب بودن از نگاه دیگران رو، پاکیزه بودنِ تعریف شده رو انتخاب کردم. حالا یه مدت کمی هست که خودم رو انتخاب کردم. شادی خودم. رضایت خودم. لذت خودم. و این کار می دونم به هیچکس دیگه ای تاحالا ضربه نزده و نخواهد زد. با همه ی اینها این کارها از دید جامعه تاییدشده نیست. از دید هیچکس تایید شده نیست. حتی از دید خودم!!! 
گیجم. گنگم. خودم با دست خودم سیبی رو چیدم که ممنوعه بود. دارم از مزه اش لذت می برم اما با هر گازی که می زنم تمام وجودم لرزه می گیره از اینکه دارم کار خلافی می کنم. هم دوست دارم به همه از مزه ی این سیب بگم هم جرات ندارم حتی با نزدیکترین کسانم در مورد چیدن سیب حرفی بزنم. و تا وقتی تکلیفم با خودم مشخص نیست این سکوت و این دیواری که دور خودم کشیدم که دیده نشم و این تنهایی مطلق ذره ذره منو دیوانه می کنه...

تجربه تلخ

فکر می کنم دیگه وقتش رسیده که بشینم با خودم حرف بزنم و خوب و بدها رو بگذارم کنار هم. گفته بودم شاید باید امتحان کنم. شاید باید برم وارد دنیایی بشم که نیازهام راحتتر برآورده بشه و آدمهای بیشتری کنار خودم داشته باشم و اونوقت ببینم که آیا هنوزم اون رو می خوام؟ هنوزم بود و نبودش برام همینقدر مهمه؟ می خواستم بدونم بهش عادت کردم یا واقعا دوستش دارم.
خب، امتحان کردم. وارد یه دنیای مجازی شدم که با اینکه خودم از اول می دونستم مزخرفه به خاطر مجازی بودنش این ریسک رو کردم. گفتم من از پسش برمیام. من هیچوقت چنین جاهایی کم نیاوردم. اونی ضربه می خوره که احساسش رو می گذاره وسط. من که احساس نمی گذارم... کار به جایی کشید که دیدم تک و توک احساس گذاشتم پای این کار. واسه همین وقتی اون قسمت مزخرف بودن اون دنیا محکم کوبیده شد توی صورت خودم، همچین خیلی برام بی اهمیت نبود. برام مهم شده بود که اونهایی که دور و برم هستن این شایعات رو باور نکنند. برام مهم شده بود که نسبت به من چه جوری فکر بکنند. برام مهم شده بود  و می خواستم برای این دنیای مجازی هم همون ماسکی رو روی صورتم نگه دارم که توی دنیای واقعی به چهره ام می زنم. 
و بدترین قسمت قضیه اینه که از ته دل می دونم تقصیر خودمه. در مراحل مختلفی تقصیر خودمه که کار به اینجا کشید. تقصیر خودم هست ولی فقط تقصیر خودم نیست.
این کاری که فقط با ماجراجویی و به قصد شناختن احساس خودم نسبت به اون شروع شده بود حالا جوری درگیرم کرده که آخرین چیزی که بهش فکر می کنم رابطه ی من و اونه. این قضیه هم برام دردناک تموم شد هم درعین حال خیلی چیزها یادم داد. مهمترینش این که وقتی از اول تصمیم می گیری دروغ بگی وسط کار هیچوقت تصمیمت رو عوض نکن. و اگه تصمیم می گیری خودت باشی، بدون ماسک، تا تهش برو. هیچوقت حتی دست به اون ماسک لعنتی نزن که به محض اینکه بزنی درگیر یه دروغ بزرگ به خودت می شی.
اینایی که نوشتم همه مثل کابوس درهم بود. شاید و باید یه روز اینا رو جدا جدا کامل بنویسم. نباید این تجربه ای که خیلی هم آسون به دست نیومد از یادم بره.
ولی آخر آخر قضیه، حالا که از یه کم دورتر نگاهش می کنم، این شد که فهمیدم اون رو واقعا دوست دارم. عادتم بهش باعث می شد که هر لحظه بخوامش. حالا هر لحظه نه، هر روز نه، اما می خوامش... و این اتفاقها همه باعث شد قدرش رو حتی بیشتر از قبل بدونم. قدر خوب بودنش رو.