فکر می کنم دیگه وقتش رسیده که بشینم با خودم حرف بزنم و خوب و بدها رو بگذارم کنار هم.
گفته بودم شاید باید امتحان کنم. شاید باید برم وارد دنیایی بشم که نیازهام راحتتر برآورده بشه و آدمهای بیشتری کنار خودم داشته باشم و اونوقت ببینم که آیا هنوزم اون رو می خوام؟ هنوزم بود و نبودش برام همینقدر مهمه؟ می خواستم بدونم بهش عادت کردم یا واقعا دوستش دارم.
خب، امتحان کردم. وارد یه دنیای مجازی شدم که با اینکه خودم از اول می دونستم مزخرفه به خاطر مجازی بودنش این ریسک رو کردم. گفتم من از پسش برمیام. من هیچوقت چنین جاهایی کم نیاوردم. اونی ضربه می خوره که احساسش رو می گذاره وسط. من که احساس نمی گذارم... کار به جایی کشید که دیدم تک و توک احساس گذاشتم پای این کار. واسه همین وقتی اون قسمت مزخرف بودن اون دنیا محکم کوبیده شد توی صورت خودم، همچین خیلی برام بی اهمیت نبود. برام مهم شده بود که اونهایی که دور و برم هستن این شایعات رو باور نکنند. برام مهم شده بود که نسبت به من چه جوری فکر بکنند. برام مهم شده بود و می خواستم برای این دنیای مجازی هم همون ماسکی رو روی صورتم نگه دارم که توی دنیای واقعی به چهره ام می زنم.
و بدترین قسمت قضیه اینه که از ته دل می دونم تقصیر خودمه. در مراحل مختلفی تقصیر خودمه که کار به اینجا کشید. تقصیر خودم هست ولی فقط تقصیر خودم نیست.
این کاری که فقط با ماجراجویی و به قصد شناختن احساس خودم نسبت به اون شروع شده بود حالا جوری درگیرم کرده که آخرین چیزی که بهش فکر می کنم رابطه ی من و اونه. این قضیه هم برام دردناک تموم شد هم درعین حال خیلی چیزها یادم داد. مهمترینش این که وقتی از اول تصمیم می گیری دروغ بگی وسط کار هیچوقت تصمیمت رو عوض نکن. و اگه تصمیم می گیری خودت باشی، بدون ماسک، تا تهش برو. هیچوقت حتی دست به اون ماسک لعنتی نزن که به محض اینکه بزنی درگیر یه دروغ بزرگ به خودت می شی.
اینایی که نوشتم همه مثل کابوس درهم بود. شاید و باید یه روز اینا رو جدا جدا کامل بنویسم. نباید این تجربه ای که خیلی هم آسون به دست نیومد از یادم بره.
ولی آخر آخر قضیه، حالا که از یه کم دورتر نگاهش می کنم، این شد که فهمیدم اون رو واقعا دوست دارم. عادتم بهش باعث می شد که هر لحظه بخوامش. حالا هر لحظه نه، هر روز نه، اما می خوامش... و این اتفاقها همه باعث شد قدرش رو حتی بیشتر از قبل بدونم. قدر خوب بودنش رو.