Tuesday, August 5, 2014

دنیای مجازی دختری که دیگه وجود نداره

توی زندگیم شاید فقط یک بار بود که از اینکه پسری منو نخواست آسیب دیدم. شاید چون فقط همون یک بار بود که من خواستم و اون نخواست. اوایل می خواست. باهم چت می کردیم. شدیدا مشتاق دیدنم بود. من بودم که ناز می کردم و امروز و فردا. بالاخره قرار گذاشتیم توی یک پاساژ همو ببینیم. رفتم. سلام کردیم. یادم نیست چقدر حرف زدیم. همونجا ایستاده وسط پاساژ. وقت ناهار بود. اما نه به ناهار نه به قهوه دعوتم نکرد. گفت از وسط کارم اومدم باید زود برگردم. بعد هم پرید تاکسی گرفت و رفت. همون لحظه فهمیدم. خدا رو شکر بعضی چیزها رو زود می گیرم! لازم نبود هفته ها منتظرش بمونم. شب که بهش پیغام دادم مطمئن شدم. از قیافه ام خوشش نیومده بود. یا از تیپم. یا از صدام. یا از همه اینها. اون موقع خیلی اذیت شدم. چون می دیدم که قیافه ام اینقدر چیز مزخرفیه. اونقدر که حتی ارزش نیم ساعت وقت گذاشتن رو نداره. البته قبول دارم که طرف آدم عوضی ای بوده وگرنه شرط ادب حکم می کرد بهتر عمل کنه. اما از طرفی ازش ممنونم که فیلم بازی نکرد. تکلیفم رو زود روشن کرد!
می ترسیدم این بار هم اون ماجرا تکرار شده باشه. تا وقتی باهاش چت می کردم خیلی مشتاق بود. هر روز و حتی گاهی هر ساعت پیغام می داد. خوشحال بود. شوخی می کرد. می خندید. تا اینکه منو دید. اوایل فقط می گفت فرق داری با چیزی که فکر می کردم. بعد شروع کرد شاکی باشه از اینکه چرا پشت چت سرحال و شیطون و بازیگوشی ولی خودت که هستی آروم و مظلوم. بعد کم کم سردیش شروع شد. به خودم که اومدم دیدم مدتهاست که این منم که چت رو شروع می کنم. اگه روزی من پیغام ندم... امتحان کردم. اون پیغام نداد. یک روز، دو روز، سه روز... از اونجایی که هر هفته سر کلاس باید همدیگه رو ببینیم نمی شه که رابطه رو تموم کنم. وگرنه شاید تاحالا این کارو کرده بودم. اما باید هر هفته ببینمش. باهاش حرف بزنم. و این همه چی رو پیچیده تر می کنه. نه می شه تمومش کرد نه اینکه رابطه دیگه مثل قبله. فقط مثل سوهان داره هردومون رو اذیت می کنه. اون رو اذیت می کنه چون به وضوح دیگه حوصله ی دیدن من رو نداره. من رو اذیت می کنه چون نمی گذاره از نظر روحی تمومش کنم. 
ناراحتیم از اینه که از طرف من حتی چیز خاصی نبود. احساس پیچیده ای نبود. از طرف من یه دوستی عادی بود. یه دوستی که توش می گیم  و می خندیم و شادیم (احساسات مزخرف دو هفته پیش رو جدی نمی گیرم چون تحت تاثیر هورمون بود و احتمالا هر جنس نر دیگه ای دور و برم بود همین احساس رو نسبت به اون پیدا می کردم!). از طرف اون نمی دونم چی بود که با دیدن من از بین رفت... از وقتی دیدم داره سرد میشه همه ش به این فکر کردم که نکنه اتفاق پونزده سال پیش دوباره تکرار شد؟ نکنه من باز اجازه دادم کسی با دیدن من عقب بکشه؟ می خواستم مقاومت کنم. به خودم نشون بدم که دیگه اونجور نیست. که من دختر زیبایی هستم که خوب لباس می پوشم و امکان نداره کسی بتونه با دیدنم از خواستنم پشیمون بشه. مقاومت کردم. اصرار کردم. نشونه ها رو ندیده گرفتم... اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم این بار این ظاهرم نبود که کسی رو پس زد. این بار رفتارم بود. درست چیزی که خودم هم می دونم، مدتهاست می دونم، که توش ضعیف شدم. اصلا به خاطر همین بود که یه شوک به زندگی خودم دادم و وارد یه دنیای تازه شدم که دوست پیدا کنم. چون می دیدم که روابط اجتماعیم، روحیه ام، شادابیم داره از بین می ره. فکرش رو که می کنم می بینم این اتفاق در کل چیز خوبی برای من بود. همونجور که تجربه ی قبلیم بهم نشون داد باید توی لباس پوشیدنم بیشتر سلیقه به خرج بدم و منو وارد یک مسیر دیگه کرد، این اتفاق شاید بتونه کمکم کنه که روحیه ام در رفتارم با آدمها رو عوض کنم. رفتاری که سالهاست تحت تاثیر «زن کسی بودن» بیش از حد محتاطانه شده. شاید باید در موردش بنویسم. شاید باید برای خودم هم که شده این قضیه رو بیشتر بشکافم. چطور شد که من از اون دختر شاداب شیطون شوخ تبدیل شدم به یک زن آروم کم حرف؟... چرا هنوز توی دنیای مجازی همون دختر شیطونم ولی در واقعیت نمی تونم حتی توی چشم یه مرد مستقیم نگاه کنم؟... و تمام اتفاقهای هیجان انگیز زندگی من فقط در دنیای مجازی رخ می ده. در هیچکدوم از این داستانهایی که گفتم نه تماس فیزیکی ای بوده، نه گرمای نفسی و نه حتی تیزی نگاهی...

لیز مثل ماهی

از خودم بدم میاد. از همه چی بدم میاد. از کارهایی که کردم. از احساسات احمقانه ای که گاهی دارم. از اتفاقهایی که میفته برام و من نمی تونم مدیریتشون کنم. از همه چیز بدم میاد. اگه میشد از اول شروع کنم هیچوقت این راهو نمیومدم. شیطون که باشی و سرحال و پرانرژی مردم جذبت می شن. ولی نباید این جذب شدن رو جدی بگیری. این اشتیاق برای تو نیست. برای انرژی و هیجانی هست که همراه خودت براشون می بری. همیشه حواست باشه روزهایی هست، هفته هایی، ماههایی حتی که تو انرژی نداری. اون موقع است که ازت دور می شن. کسی برای رضای خدا با کسی دوست نمی شه. هرکسی احتیاج به دوست داره. احتیاج به چیزایی که خودش نداره و در دوست می بینه. اگه کسی برای شیطنت تو باهات دوست شد یعنی چیزی که تو زندگیش کم داره روح زندگیه. این روح زندگی رو نه از خودت نه از بقیه دریغ نکن. اگه حتی نمی تونی واقعا شاد باشی اداش رو دربیار. وگرنه منتظر باش دور و برت هم خالی بشه. 
لعنت به این زندگی. لعنت به منی که نفهمیدم اینو. لعنت به منی که نمی فهمم وقتی مظلوم و بی انرژی شدی و دوستهات از دورت رفتن دیگه هیچ جوری ممکن نیست برگردن. ممکنه بتونی دوستهای تازه پیدا کنی. ممکنه با تجربه جدیدت بتونی این دوستهای تازه رو پیش خودت نگه داری. اما اونایی که رفتن دیگه رفتن. به زور نمی شه کسی رو نگه داشت.
می دونم از دستش دادم...

Friday, August 1, 2014

حس ملایم

بهش گفتم. از احساس جدید هفته ی پیشم براش حرف زدم. اصرار کرد که بدونه در مورد کی حرف می زنم. گفتم. خندید. نمی دونم چون قول داده بود قشقرق به پا نکنه خندید یا واقعا به نظرش اتفاق جالبی بود! گفت داره آروم آروم مخت رو می زنه. گفتم نه. می دونم از طرف اون هیچ حسی نیست. هیچ هیچ هیچ. گفت من مردا رو می شناسم. گفتم تو رفتارشو با من ندیدی. گفت پس احمقه!
ته دلم دوست داشتم بگه این دقیقا رفتاریه که مردها می کنند که مخ زنها رو بزنن. بگه این رفتارو وقتی می کنند که از طرف خیلی خوششون بیاد. خیلی چیزا دوست داشتم بگه. اما خودم هم می دونم واقعیت چیز دیگه ایه. واقعیت اینه که هیچ احساسی نسبت به من توی دلش وجود نداره. اوایل یه چیزایی بود، یه چیزای هیجان انگیز و وسوسه کننده و مرموز و شادی آور. الان اما هیچی نیست. اینو می دونم و نباید خودم رو بیخود گول بزنم. از طرف من هم اون احساس شدید هفته ی پیش از بین رفت. یه جریان ملایم احساس دوست داشتن روی دلم هست که دارم سعی می کنم کمرنگتر و کمرنگترش کنم...

Friday, July 25, 2014

اشتباه

نوشته قبلم همه اش کشک بود! اشتباه بود. آدم هیچوقت نباید موقع عادت ماهیانه احساساتش رو جدی بگیره. حالا که چند روز گذشته می بینم همه چیز عادی شده. دوباره برام شده یک دوست معمولی. هیچ حس خاصی نیست جز دوست داشتن معمولیِ یک دوست معمولی. خوشحالم که در مورد این حس تازه با کسی حرف نزدم. وگرنه حالا مجبور بودم برای اینکه ضایع نشم تا آخر خط برم!!!

Thursday, July 17, 2014

گربه شرودینگر

 مگه نمی شه همزمان دو نفر رو دوست داشت؟ عشق که نیست. دوست داشتن معمولیه. معمولی؟ چه چیزی باعث می شه یه چیزی معمولی باشه یا نباشه؟ این چه احساسیه که من دارم؟ من که الان دو و نیم ماهه دارم جلوی خودم رو می گیرم. هر کاری تونستم کردم که ازش خوشم نیاد. گفتم دوست معمولی هستیم. تا دیروز هم بودیم. حتی تا همین امروز صبح. فقط نمی دونم چرا عصر که دیدمش تمام زحماتم نقش زمین شد. شاید باید بگذارم به حساب احساساتی بودن ماهانه ام. باید صبر کنم ببینم چند روز بعد چطور می شه... امروز ولی چقدر می خواستمش... و الان که از دور به خودم نگاه می کنم فکر می کنم چه آدم بدی هستم من. هر چند ماه دلم میره یه جای تازه. نمی تونم یک جا بندش کنم. مثل گربه است. تا وقتی می خواد بمونه از دل و جون می مونه. اما همین که فکر می کنی دیگه نشست و مال تو شد می بینی گذاشت رفت. کجا؟ خودش هم نمی دونه. فقط اهل موندن نیست. اهل رفتنه... دل من همونجوره. بد نیست، پلید نیست. فقط نمی دونم چرا موندگار نمی شه.
به اون فکر می کنم که آیا از شنیدن این خبر ناراحت می شه؟ آیا دلم می خواد که بشه؟ اگه ناراحت نشه چی؟ می دونم هنوز احساس اون برام مهمه. می دونم هنوز دوستش دارم. می دونم هنوز وقتی می بینمش حالم عوض می شه. پس این احساس تازه ی لعنتی چیه؟ مگه می شه این گربه همزمان چندجا باشه؟

Wednesday, July 16, 2014

اتفاق تازه

یه وقتهایی خیلی دوست دارم باشه. بیشتر از اینکه خودش رو بخوام احتیاج به حرف زدن دارم. احتیاج دارم یه نفر باشه که بشه باهاش از همه چیز گفت. بدون اینکه فکر کنی کجاها رو باید سانسور کنی چون نمی فهمه، یا چون قضاوت بد می کنه، یا چون سوء استفاده می کنه. یه نفر لازم دارم که مثل خود خودش باشه... چرا من همه چیزم رو اینقدر راحت بهش می گم؟ چرا از ته و توی زندگی شخصی من خبر داره؟ می دونم هنوزم چیزایی هست که نمی دونه. با اینحال بیشتر از هر دوست صمیمی ای منو می شناسه... کاش می تونستم این اتفاق تازه رو هم بهش بگم. از سر شب هزاربار فکر کردم که بهش بگم یا نگم؟ گفتنش احتمالا اون رو اذیت می کنه. نگفتنش خودم رو...
از کسی خوشم اومده...

Wednesday, July 2, 2014

وقت بد برای وبلاگ نوشتن

بالاخره ازش پرسیدم. باید تکلیفم روشن می شد با این رابطه. بهش گفتم تو از این رابطه چی می خوای؟ گفت باید فکر کنم جواب بدم. چند روز طولش داد. گفت دارم روش فکر می کنم. فکر کنم با خودش درگیری داشت. با این مسئله که از این رابطه چی باید بخواد! چی دلش می خواد و چی حق داره که بخواد... آخرش اومد گفت یه دوست داشتن کنترل شده می خوام. یه غیرت از راه دور. یه حساسیت ایرانی... همین ها رو فقط گفت. برای من اما کامل بود. فهمیدم چی می گه و چی می خواد. بهم گفت به خودش حق نمی ده بهم بگه چیکار کنم یا نکنم. فقط می تونه بگه چی دوست داره. بهش گفتم منم دوست دارم به خواسته هات توجه کنم... نمی دونم چرا این حرفو زدم. احساساتی شده بودم شاید؟ شاید هم واقعا دوست دارم توجه کنم به خواسته هاش. به چیزی که می خواد ازم. اگه بهم باید و نباید می کرد اصلا توجه نمی کردم. نمی تونم توی یه چارچوب جدید برم. باید آزادیم رو داشته باشم. اما اینجوری که گفت، اینجوری که دیدم می فهمه حق نداره بهم باید و نباید بکنه، باعث شد دوست داشته باشم خودم چارچوبم رو طبق خواسته های اون بسازم. و خب چون خودم ساختمش هروقت هم بخوام خودم خرابش می کنم و ازش رد می شم. احساس آزادی بیشتری دارم اینجوری. 
بعد هم برای اولین بار بهش گفتم دوستش دارم. همونجوری که می شه حدس زد ترسید! گفت زندگیت به هم نریزه. بهش گفتم که این دوتا مسئله هیچ ربطی به هم نداره و قرار نیست کوچیکترین آسیبی به زندگی من وارد بشه. خیالش راحت شد.
تا چند روز خیلی عشقولانه بود. هر روز ازم خبر می گرفت. هر روز مهربون بود. هر روز حرف می زد حتی اگه شرایطش سخت بود. الان همه چی دوباره به حالت قبل برگشته. سه چهار روز یه بار میاد یه حال و احوالی می کنه اگه من باشم. اگه نباشم برام پیغام نمی گذاره. رابطه ی عجیب و غریبیه. می دونم. ولی تو شرایط من رابطه ی غیر عجیب و غریب داشتن عجیبه!!!
الان و در حال حاضر هیچگونه احساسی ندارم. نه به این رابطه نه به صورت خاص به اون. الان سطح انرژیم اونقدر پایینه که نسبت به هیچ چیز و هیچکس هیچ احساس و هیجانی ندارم. الان شاید بهترین وقت برای وبلاگ نوشتن نبود. ولی تنهاییم زیاد شده و لازم داشتم یه جایی حرف بزنم. کاش کسی اینجا رو می خوند...

Sunday, June 8, 2014

حس مالکیت یا حس تعلق؟

گفت: خوشم نمیاد کسی نزدیکت بشه. خوشم نمیاد کسی بهت دست بزنه.
و من گیج و منگ... من کجای زندگیش هستم؟ این رابطه داره به کجا می ره؟ از کی روی من غیرتی شد؟ غیرت اصلا چیز خوبیه؟ چرا من ته دلم یه تیر خوبی کشید وقتی اینو گفت؟ چرا وقتی گفتم قول می دم دست کسی بهم نخوره بعدش حس زنجیر شدن کردم؟ اون از این رابطه چی می خواد؟ من از این رابطه، از هر رابطه ای، از مردهای زندگیم، از خودم چی می خوام؟ 

Wednesday, June 4, 2014

قوی شدن، قوی ماندن، قوی بودن

اینجا نوشتن قوی ترم می کنه!
اینجا که می نویسم لایه های درونی وجودم بیرون کشیده می شه. خواسته هام، عقیده هام، چارچوبهام، برای خودم مشخص تر می شه.
اینجا که می نویسم راحتتر می تونم بگم: گور بابای دیگران. من، گندم، چنین آدمی هستم. و هر آدمی اول برای خودش زندگی می کنه بعد برای دیگران.

Tuesday, June 3, 2014

میوه ممنوعه

دلم باز هم نوشتن می خواد. اونقدر حرف نگفته توی دلم انبار شده که دارم می ترکم. حرفهام رو تمام و کمال به هیچکس نمی تونم بگم. به هیچکس هیچکس هیچکس. حتی اینجا هم دارم خودم رو سانسور می کنم. برای هرکسی یه قسمتش رو سانسور می کنم. تجربه ی تلخی که ازش حرف زدم اگه یه چیز یادم داده باشه اینه که مردم بدجوری آدم رو قضاوت می کنند. این که به هیچکس نمی شه اعتماد کرد. و اگه تصمیم داری با علم به اینکه مردم حرف می زنند و قضاوت می کنند و اذیت می کنند باز هم بی پرده خودت باشی، باید خیلی محکم و قوی باشی. باید بگی بله من اینم. هیچکس هم اگه تایید نمی کنه مهم نیست. 
شاید اشکال کار اینجاست که من خودم خیلی از خوب بودن خودم مطمئن نیستم. خیلی نمی دونم این کاری که دارم می کنم آیا کار غلطیه یا بدون اشکال؟ نمی دونم توی زندگی باید اول به خودت وفادار باشی یا به شریک زندگیت؟ 
من سی سال وفاداری به دیگران رو، خوب بودن از نگاه دیگران رو، پاکیزه بودنِ تعریف شده رو انتخاب کردم. حالا یه مدت کمی هست که خودم رو انتخاب کردم. شادی خودم. رضایت خودم. لذت خودم. و این کار می دونم به هیچکس دیگه ای تاحالا ضربه نزده و نخواهد زد. با همه ی اینها این کارها از دید جامعه تاییدشده نیست. از دید هیچکس تایید شده نیست. حتی از دید خودم!!! 
گیجم. گنگم. خودم با دست خودم سیبی رو چیدم که ممنوعه بود. دارم از مزه اش لذت می برم اما با هر گازی که می زنم تمام وجودم لرزه می گیره از اینکه دارم کار خلافی می کنم. هم دوست دارم به همه از مزه ی این سیب بگم هم جرات ندارم حتی با نزدیکترین کسانم در مورد چیدن سیب حرفی بزنم. و تا وقتی تکلیفم با خودم مشخص نیست این سکوت و این دیواری که دور خودم کشیدم که دیده نشم و این تنهایی مطلق ذره ذره منو دیوانه می کنه...

تجربه تلخ

فکر می کنم دیگه وقتش رسیده که بشینم با خودم حرف بزنم و خوب و بدها رو بگذارم کنار هم. گفته بودم شاید باید امتحان کنم. شاید باید برم وارد دنیایی بشم که نیازهام راحتتر برآورده بشه و آدمهای بیشتری کنار خودم داشته باشم و اونوقت ببینم که آیا هنوزم اون رو می خوام؟ هنوزم بود و نبودش برام همینقدر مهمه؟ می خواستم بدونم بهش عادت کردم یا واقعا دوستش دارم.
خب، امتحان کردم. وارد یه دنیای مجازی شدم که با اینکه خودم از اول می دونستم مزخرفه به خاطر مجازی بودنش این ریسک رو کردم. گفتم من از پسش برمیام. من هیچوقت چنین جاهایی کم نیاوردم. اونی ضربه می خوره که احساسش رو می گذاره وسط. من که احساس نمی گذارم... کار به جایی کشید که دیدم تک و توک احساس گذاشتم پای این کار. واسه همین وقتی اون قسمت مزخرف بودن اون دنیا محکم کوبیده شد توی صورت خودم، همچین خیلی برام بی اهمیت نبود. برام مهم شده بود که اونهایی که دور و برم هستن این شایعات رو باور نکنند. برام مهم شده بود که نسبت به من چه جوری فکر بکنند. برام مهم شده بود  و می خواستم برای این دنیای مجازی هم همون ماسکی رو روی صورتم نگه دارم که توی دنیای واقعی به چهره ام می زنم. 
و بدترین قسمت قضیه اینه که از ته دل می دونم تقصیر خودمه. در مراحل مختلفی تقصیر خودمه که کار به اینجا کشید. تقصیر خودم هست ولی فقط تقصیر خودم نیست.
این کاری که فقط با ماجراجویی و به قصد شناختن احساس خودم نسبت به اون شروع شده بود حالا جوری درگیرم کرده که آخرین چیزی که بهش فکر می کنم رابطه ی من و اونه. این قضیه هم برام دردناک تموم شد هم درعین حال خیلی چیزها یادم داد. مهمترینش این که وقتی از اول تصمیم می گیری دروغ بگی وسط کار هیچوقت تصمیمت رو عوض نکن. و اگه تصمیم می گیری خودت باشی، بدون ماسک، تا تهش برو. هیچوقت حتی دست به اون ماسک لعنتی نزن که به محض اینکه بزنی درگیر یه دروغ بزرگ به خودت می شی.
اینایی که نوشتم همه مثل کابوس درهم بود. شاید و باید یه روز اینا رو جدا جدا کامل بنویسم. نباید این تجربه ای که خیلی هم آسون به دست نیومد از یادم بره.
ولی آخر آخر قضیه، حالا که از یه کم دورتر نگاهش می کنم، این شد که فهمیدم اون رو واقعا دوست دارم. عادتم بهش باعث می شد که هر لحظه بخوامش. حالا هر لحظه نه، هر روز نه، اما می خوامش... و این اتفاقها همه باعث شد قدرش رو حتی بیشتر از قبل بدونم. قدر خوب بودنش رو.

Tuesday, April 29, 2014

احساس دوست داشتن

تا حالا وقتی می گفت «دوسِت دارم» می دونستم داره رو هوا حرف می زنه. هیجان و انرژی لحظه های تحریک شده اش بود که باعث می شد همه چیزم به نظرش بی نقص بیاد و ازم تعریف کنه و بارها بگه دوستم داره. از اینکه اینو می گفت هیجان زده نمی شدم. هرچند ناراحت هم نمی شدم! دیروز ولی فرق می کرد. دیروز وسط کلنجارهای جسمانی مون یه لحظه ساکت شد. نگاهم کرد. گفت «احساس می کنم دوسِت دارم!». نمی دونم مکث وسط کارش بود یا اینکه گفت «احساس می کنم»؟ هرچی بود باعث شد خیلی حرفشو جدی بگیرم. فکر می کنم واقعا احساس می کنه که دوستم داره. انگار این حس برای خودش هم جدید و جالب بوده که اینجوری بیانش کرده. 
ولی عجیب اینجاست که اصلا اونقدرها که فکر می کردم از این که دوستم داره ذوق نکردم. ته دلم گفتم تازه داری احساس می کنی؟ بعد از اینهمه وقت؟ نباید زودتر احساسش می کردی و الان دیگه مطمئن می شدی؟ ازش دلخور نیستم. خوشحالم که نسبت بهم احساس دوست داشتن داره. اما خوشحالیم خیلی کم عمقه. هیچی هم بهم انرژی نداده. 
نمی دونم چرا؟!

Wednesday, April 23, 2014

نیاز یا عادت یا ... ؟

یه جورایی دوسش دارم. یه جوری دوسش دارم که خودم تعجب می کنم. معمولا وقتی قراره عاشق بشم از همون نگاه اول و حرف اول از طرف خوشم میاد. بعد کم کم جذبش می شم. کم کم دوسش می دارم و عاشقش می شم. این یکی اما اول رو اعصابم بود. بعد به نظرم آدم خوبی نیومد. بعد به خاطر اصرار زیادش قبول کردم که نیازمون رو باهم برطرف کنیم. حالا جوری شده که وقتی نیست کلافه ام. وقتی هست انرژی دارم. دلم می خواد همیشه باشه. همیشه برام وقت داشته باشه. همیشه فقط منو بخواد... اسم این چیه؟ عادته یا دوست داشتن؟ اگه کس دیگه ای بود برای رفع نیازم آیا اینو فراموش می کردم؟ هیچوقت نمی فهمم اینو مگر اینکه امتحان کنم... هه! شاید واقعا باید امتحان کنم؟ 

Sunday, April 20, 2014

بازی

چند روزی نبود. می دونستم احتمالا سفر رفته. برای رابطه مون نگران نبودم. دلم کمی تنگ شده بود که اگه نمیشد عجیب بود! تا اینکه پریروز بهم زنگ زد. فهمیدم برگشته. دلم نخواست جواب بدم. فکر کردم نمی خوام هروقت که اون نبود منتظر باشم و هروقت که اومد من آماده باشم. دلم خواست یه وقتهایی اون هم منتظر بمونه. اینه که جواب ندادم. دیروز باز زنگ زد. نمی تونستم زیاد حرف بزنم برای همین باز جواب ندادم. امروز فقط پیغام داد. منتظر فردام که جواب بدم. ولی شاید فردا اصلا زنگ نزنه. اونوقت دوباره منم که می رم توی خماری! ولی تا فردا نشده این منم که دارم باهاش بازی می کنم و همونقدر که گربه از بازی با موش لذت می بره منم از این بازی لذت می برم. ته دلم حس می کنم که اونم لذت می بره!

Monday, April 14, 2014

حس خوب

برگشت. اصلا نرفته بود که برگرده. همین دور و ورا بود. فقط سرش شلوغ بود. روانش خسته بود. حال نداشت. ولی جایی نرفته بود. اینو وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم. یه چیزی ته چشماش بود که باور کردم نه هیچوقت رفته نه به این زودیها قراره بره. فهمیدم اگه یه روز و یه هفته و حتی یه ماه ازش خبری نبود نباید نگران باشم. این خیلی حس خوبی بود...
به کل قضیه که نگاه می کنم انگار رامم کرده. اوایل هر روز میومد پیشم. بعد خواست هر دو سه روز بیاد و من چقدر بالا و پایین شدم تا برام این هر دو سه روز یک بار عادی شد. بعد کردش هفته ای یک بار. باز من مردم و زنده شدم تا فهمیدم هفته ای یک بار هم خوبه. حالا که شده هر دو سه هفته یک بار و من مثل پینوکیو گوش گنده درآوردم و احساس می کنم که این هم خوبه! ولی باور کن که خوبه. که این حس خوبه. که همین دو هفته یک بارش هم وقتی که می بینم ته دلش دوست داره که پیشم باشه احساس خوبیه. 
احساس خوبی دارم :)

Wednesday, April 2, 2014

منِ لعنتی

لعنت به من. لعنت به این حس احمقانه که هرچقدر هم در مقابلش مقاومت می کنم باز برمی گرده. چرا باید دوستش داشته باشم؟ کسی رو که از اول بهم گفت فقط برای لحظه های نیازش منو می خواد. کسی رو که خودم هم فقط برای لحظه های نداشته ام باهاش بودم. چی شد؟ کی همه چی عوض شد؟ از کی احساس اومد وسط؟ چرا حالا نمی تونم جلوش رو بگیرم؟ دو هفته توی ترک بودم. دو هفته حالم خوب بود. دو هفته ای که یک هفته اش رو با دیوونگی گذروندم تا آروم شدم. فکر کردم ازش بریدم. فکر کردم احساسم رو خشکوندم. چرا احساسش برگشت؟ یکهو، بی خبر، سرزده برگشت. لعنت به من...

Tuesday, April 1, 2014

بهار

بهار که میشه آدم دلش می خواد عاشق بشه. یه جورایی بسته به شانسه که کی سر راه آدم قرار بگیره و دل آدم رو ببره.
یادمه یه بار دبیرستانی که بودم عاشق کتابفروش محله مون شدم. پسره جوون بود. تیپش خیلی بد نبود اما خوش تیپ هم همچین نبود. ولی خب بهار بود و فصل عاشقی. دست من نبود. دلم رفت براش! کم کم ماه محرم شد و یارو مشکی پوشید. منم اصلا زمینه مذهبی نداشتم هیچوقت. ولی اون روزا حس می کردم خوبه آدم تو محرم مشکی بپوشه! تند و تند هم می رفتم کتاب و دفتر و مداد و خودکار ازش می خریدم. برای خرید حتی یه دونه پاک کن نیم ساعت توی کتابفروشیش معطل می کردم و ازش نظر می خواستم که کدوم پاک کن بهتر پاک می کنه! اونم پسر خوش اخلاق مودبی بود. لبخند می زد اما هیچوقت هیچوقت هیچ کنش یا واکنشی که نشون از این داشته باشه که از من خوشش میاد ازش سر نزد نامرد! ولی من یه سالی گیرش بودم. آخرش هم فکر کنم بهار سال بعد بود که یکی دیگه رو پیدا کردم تا بیخیال این کتابفروشه بشم. اون روزا چه همتی داشتم. الان اگه بود صد بار تو یه سال ازش شاکی شده بودم و افسردگی به سراغم اومده بود و دوباره توی دل خودم باهاش آشتی کرده بودم و دوباره افسردگی و ... و اون کلا بیخبر از همه چیز و همه جا!

Thursday, March 27, 2014

خیال

همیشه هم دست آدم به نوشتن نمی ره یا لب آدم به گفتن. گاهی فقط دوست داری بشینی یه جای خلوت که کسی کاری به کارت نداشته باشه. غرق بشی تو خیال خودت. به اون فکر کنی. به حرفهای خوبی که بهت زده. به قیافه اش وقتی که باهات مهربون بوده. ته دلت دوباره و چند باره قیلی ویلی بره از کیف. کیفش بیاد پایین تیر بکشه تا زیر شکمت. یاد حرفهای هیجان انگیزش بیفتی. تصورش کنی. داغ بشی...
بعد دوباره برگردی وسط اون آدمهایی که هیچی ازت نمی دونن و تو نمی خوای که بدونن. 

Wednesday, March 26, 2014

داستان

همه داستانها مثل همند: خیلی وقت است دیگر شاد نیستی. چیزی می خواهی در زندگی. انگار منتظر نجات دهنده باشی. کسی نیست. کسی نمی آید. خودت هستی و تنهایی خودت. کم کم بهش عادت می کنی. شاید حتی تنهاییت را دوست بداری. شاید هم نه. ولی دیگر منتظر نیستی. فکر نمی کنی به کسی دیگر. در خودت غرق شده ای که ناگهان یک نفر می آید. یک نفر که اصلا نمی دانی کیست از یک جایی که اصلا فکرش را نمی کنی یک جوری می آید انگار که صد سال قرار بوده این آدم این زمان از اینجا بیاید. به همین راحتی. همینقدر عادی و ساده! می آید. نمی خواهیش. مقاومت می کنی. پسش می زنی اما نمی رود. مقاومت می کند. می ماند. دلت نرم می شود. قبولش می کنی که گوشه زندگیت باشد. کم کم اما گوشه اش بزرگ می شود. می آید وسط تر. طوری می شود که تا به خودت بیایی می بینی شده مرکز زندگیت. می بینی شده همه فکرت. که روزها و ساعتها و لحظه ها انتظارش را می کشی. زندگیت شیرین شده. دوست داری وقتی را که می آید. وقتی که می بینیش. خودت هم تعجب می کنی از اینکه چقدر حالت چهره اش را دوست داری. صدایش را دوست داری. فکر نمی کردی هیچوقت برای یک لحظه خندیدن مردی دلت غنج برود. اما حالا می رود... بدیش این است که داستان آدمها هیچوقت اینجا تمام نشده. مرکز زندگیت آرام آرام کم پیدا می شود. سرش شلوغ می شود. کارش زیاد می شود. مشکل در کارش ایجاد می شود. احساسات پیچیده پیدا می کند. هزار بهانه از گوشه و کنار دنیا جور می شود که او کمتر بیاید. و تو در انتظار. آنقدر در انتظاری که وقتی می آید همیشه هستی. همیشه آماده ای. و چون فکر می کنی ایراد از توست که او کم می آید می خوای برایش سنگ تمام بگذاری و اذیتش نکنی. بلکه خوشحال شود و بیشتر پیشت بیاید. برای همین است که بهش غر نمی زنی. نمی گی چرا نبود. چرا تنهایت گذاشت. چرا رفت. چرا حالت را نپرسید. هیچ نمی گویی. تبدیل می شوی به آدم روزهای مبادایش که همیشه هستی و همیشه به رویش می خندی. کافیست دست بیندازد که بگیردت. خب همین می شود که وقتی زیاده از حد باشی او هم دلش نمی خواد دستش را برایت دراز کند. پشتش را می کند می رود. و تو می مانی با یک روح زخم خورده و یک علامت سوال که پس چی شد که رفت؟ 
کم کم حالت خوب می شود. فکر می کنی مقاوم شده ای. یاد گرفته ای. زندگی سختت کرده. به تنهاییت خو می کنی. دوستش می داری. کسی را دیگر انتظار نمی کشی. ولی سرو کله یک نفر پیدا می شود. نمی خواهیش. مقاومت می کنی. پسش می زنی اما نمی رود. مقاومت می کند. می ماند. دلت نرم می شود...
و این داستان نیمه لطیف جامعه است که زمان به زمان و نسل به نسل تکرار می شود.

Friday, March 21, 2014

جایی برای نوشتن

سلام. 
شروع یک وبلاگ جدید در سال جدید.
توجه توجه: اینجا ممکن است مکانی شود برای غر زدن. ممکن است مکانی شود برای حرفهای بالای هیجده سال. اینجا صددرصد مکانی است برای حرفهایی که جای دیگر نمی توانم بگویم. اینجا پر از داستان است. داستانهای خیالی و گاهی واقعی. پس اگر دلتان خواندن در مورد خصوصی ترین قسمتهای روح و روان یک زن نمی خواهد تشریف نیاورید.
ولی اگر تشریف آوردید لطفا برایم بنویسید. دلم سالهاست که تنها مانده. بگذارید بدانم اقلا کی اینجا را می خواند.