تا حالا وقتی می گفت «دوسِت دارم» می دونستم داره رو هوا حرف می زنه. هیجان و انرژی لحظه های تحریک شده اش بود که باعث می شد همه چیزم به نظرش بی نقص بیاد و ازم تعریف کنه و بارها بگه دوستم داره. از اینکه اینو می گفت هیجان زده نمی شدم. هرچند ناراحت هم نمی شدم! دیروز ولی فرق می کرد. دیروز وسط کلنجارهای جسمانی مون یه لحظه ساکت شد. نگاهم کرد. گفت «احساس می کنم دوسِت دارم!». نمی دونم مکث وسط کارش بود یا اینکه گفت «احساس می کنم»؟ هرچی بود باعث شد خیلی حرفشو جدی بگیرم. فکر می کنم واقعا احساس می کنه که دوستم داره. انگار این حس برای خودش هم جدید و جالب بوده که اینجوری بیانش کرده.
ولی عجیب اینجاست که اصلا اونقدرها که فکر می کردم از این که دوستم داره ذوق نکردم. ته دلم گفتم تازه داری احساس می کنی؟ بعد از اینهمه وقت؟ نباید زودتر احساسش می کردی و الان دیگه مطمئن می شدی؟ ازش دلخور نیستم. خوشحالم که نسبت بهم احساس دوست داشتن داره. اما خوشحالیم خیلی کم عمقه. هیچی هم بهم انرژی نداده.
نمی دونم چرا؟!