Tuesday, April 29, 2014

احساس دوست داشتن

تا حالا وقتی می گفت «دوسِت دارم» می دونستم داره رو هوا حرف می زنه. هیجان و انرژی لحظه های تحریک شده اش بود که باعث می شد همه چیزم به نظرش بی نقص بیاد و ازم تعریف کنه و بارها بگه دوستم داره. از اینکه اینو می گفت هیجان زده نمی شدم. هرچند ناراحت هم نمی شدم! دیروز ولی فرق می کرد. دیروز وسط کلنجارهای جسمانی مون یه لحظه ساکت شد. نگاهم کرد. گفت «احساس می کنم دوسِت دارم!». نمی دونم مکث وسط کارش بود یا اینکه گفت «احساس می کنم»؟ هرچی بود باعث شد خیلی حرفشو جدی بگیرم. فکر می کنم واقعا احساس می کنه که دوستم داره. انگار این حس برای خودش هم جدید و جالب بوده که اینجوری بیانش کرده. 
ولی عجیب اینجاست که اصلا اونقدرها که فکر می کردم از این که دوستم داره ذوق نکردم. ته دلم گفتم تازه داری احساس می کنی؟ بعد از اینهمه وقت؟ نباید زودتر احساسش می کردی و الان دیگه مطمئن می شدی؟ ازش دلخور نیستم. خوشحالم که نسبت بهم احساس دوست داشتن داره. اما خوشحالیم خیلی کم عمقه. هیچی هم بهم انرژی نداده. 
نمی دونم چرا؟!

Wednesday, April 23, 2014

نیاز یا عادت یا ... ؟

یه جورایی دوسش دارم. یه جوری دوسش دارم که خودم تعجب می کنم. معمولا وقتی قراره عاشق بشم از همون نگاه اول و حرف اول از طرف خوشم میاد. بعد کم کم جذبش می شم. کم کم دوسش می دارم و عاشقش می شم. این یکی اما اول رو اعصابم بود. بعد به نظرم آدم خوبی نیومد. بعد به خاطر اصرار زیادش قبول کردم که نیازمون رو باهم برطرف کنیم. حالا جوری شده که وقتی نیست کلافه ام. وقتی هست انرژی دارم. دلم می خواد همیشه باشه. همیشه برام وقت داشته باشه. همیشه فقط منو بخواد... اسم این چیه؟ عادته یا دوست داشتن؟ اگه کس دیگه ای بود برای رفع نیازم آیا اینو فراموش می کردم؟ هیچوقت نمی فهمم اینو مگر اینکه امتحان کنم... هه! شاید واقعا باید امتحان کنم؟ 

Sunday, April 20, 2014

بازی

چند روزی نبود. می دونستم احتمالا سفر رفته. برای رابطه مون نگران نبودم. دلم کمی تنگ شده بود که اگه نمیشد عجیب بود! تا اینکه پریروز بهم زنگ زد. فهمیدم برگشته. دلم نخواست جواب بدم. فکر کردم نمی خوام هروقت که اون نبود منتظر باشم و هروقت که اومد من آماده باشم. دلم خواست یه وقتهایی اون هم منتظر بمونه. اینه که جواب ندادم. دیروز باز زنگ زد. نمی تونستم زیاد حرف بزنم برای همین باز جواب ندادم. امروز فقط پیغام داد. منتظر فردام که جواب بدم. ولی شاید فردا اصلا زنگ نزنه. اونوقت دوباره منم که می رم توی خماری! ولی تا فردا نشده این منم که دارم باهاش بازی می کنم و همونقدر که گربه از بازی با موش لذت می بره منم از این بازی لذت می برم. ته دلم حس می کنم که اونم لذت می بره!

Monday, April 14, 2014

حس خوب

برگشت. اصلا نرفته بود که برگرده. همین دور و ورا بود. فقط سرش شلوغ بود. روانش خسته بود. حال نداشت. ولی جایی نرفته بود. اینو وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم. یه چیزی ته چشماش بود که باور کردم نه هیچوقت رفته نه به این زودیها قراره بره. فهمیدم اگه یه روز و یه هفته و حتی یه ماه ازش خبری نبود نباید نگران باشم. این خیلی حس خوبی بود...
به کل قضیه که نگاه می کنم انگار رامم کرده. اوایل هر روز میومد پیشم. بعد خواست هر دو سه روز بیاد و من چقدر بالا و پایین شدم تا برام این هر دو سه روز یک بار عادی شد. بعد کردش هفته ای یک بار. باز من مردم و زنده شدم تا فهمیدم هفته ای یک بار هم خوبه. حالا که شده هر دو سه هفته یک بار و من مثل پینوکیو گوش گنده درآوردم و احساس می کنم که این هم خوبه! ولی باور کن که خوبه. که این حس خوبه. که همین دو هفته یک بارش هم وقتی که می بینم ته دلش دوست داره که پیشم باشه احساس خوبیه. 
احساس خوبی دارم :)

Wednesday, April 2, 2014

منِ لعنتی

لعنت به من. لعنت به این حس احمقانه که هرچقدر هم در مقابلش مقاومت می کنم باز برمی گرده. چرا باید دوستش داشته باشم؟ کسی رو که از اول بهم گفت فقط برای لحظه های نیازش منو می خواد. کسی رو که خودم هم فقط برای لحظه های نداشته ام باهاش بودم. چی شد؟ کی همه چی عوض شد؟ از کی احساس اومد وسط؟ چرا حالا نمی تونم جلوش رو بگیرم؟ دو هفته توی ترک بودم. دو هفته حالم خوب بود. دو هفته ای که یک هفته اش رو با دیوونگی گذروندم تا آروم شدم. فکر کردم ازش بریدم. فکر کردم احساسم رو خشکوندم. چرا احساسش برگشت؟ یکهو، بی خبر، سرزده برگشت. لعنت به من...

Tuesday, April 1, 2014

بهار

بهار که میشه آدم دلش می خواد عاشق بشه. یه جورایی بسته به شانسه که کی سر راه آدم قرار بگیره و دل آدم رو ببره.
یادمه یه بار دبیرستانی که بودم عاشق کتابفروش محله مون شدم. پسره جوون بود. تیپش خیلی بد نبود اما خوش تیپ هم همچین نبود. ولی خب بهار بود و فصل عاشقی. دست من نبود. دلم رفت براش! کم کم ماه محرم شد و یارو مشکی پوشید. منم اصلا زمینه مذهبی نداشتم هیچوقت. ولی اون روزا حس می کردم خوبه آدم تو محرم مشکی بپوشه! تند و تند هم می رفتم کتاب و دفتر و مداد و خودکار ازش می خریدم. برای خرید حتی یه دونه پاک کن نیم ساعت توی کتابفروشیش معطل می کردم و ازش نظر می خواستم که کدوم پاک کن بهتر پاک می کنه! اونم پسر خوش اخلاق مودبی بود. لبخند می زد اما هیچوقت هیچوقت هیچ کنش یا واکنشی که نشون از این داشته باشه که از من خوشش میاد ازش سر نزد نامرد! ولی من یه سالی گیرش بودم. آخرش هم فکر کنم بهار سال بعد بود که یکی دیگه رو پیدا کردم تا بیخیال این کتابفروشه بشم. اون روزا چه همتی داشتم. الان اگه بود صد بار تو یه سال ازش شاکی شده بودم و افسردگی به سراغم اومده بود و دوباره توی دل خودم باهاش آشتی کرده بودم و دوباره افسردگی و ... و اون کلا بیخبر از همه چیز و همه جا!