Wednesday, January 28, 2015

خودم

به خودم که فکر می کنم... به خودم که فکر می کنم چیزی پیدا نمی کنم. هیچی به جز یه موجودی که الان یک ساله داره به هر دری می زنه تا خودشو پیدا کنه. از روابط مجازی گرفته تا ارتباط دوباره با دوستان قدیمی تا نزدیکتر شدن با خانواده و گفتن دردهایی که اینهمه سال توی دلم نهفته نگه داشته بودم. نوشتن این وبلاگ یکی از همین تلاشها بود برای شناختن خودم. خودی که گمش کرده بودم. خودی که حتی نمی دونستم حق داشتم گمش کنم.
میرم پیش مشاور. از حد تحمل تنهاییم خارج بود. بعلاوه اینکه کمک می خواستم واقعا. جالب اینه که رفتن پیش مشاور کارها رو خرابتر کرد. مشاورم من رو با حقوقی آشنا کرد که هیچوقت نمی دونستم دارمشون. حقوقی که نه تنها هیچوقت بهم داده نشد که حتی اگه من ته دلم ذره ای دلم می خواست داشته باشمشون پشتش هزارجور عذاب وجدان به سراغم میومد که چرا انقدر پرتوقع هستم. و حالا می فهمم اونها توقع بیجا نبودن. حقوقم بودن.
به خودم که فکر می کنم گاهی حس قدرت می کنم چون دارم در یه راه جدید قدم برمیدارم اون هم به تنهایی. برای اولین بار بعد از سالها دارم کاری رو تنها انجام میدم. بدون اینکه کسی باشه که غر بزنه یا بداخلاق بشه یا جوری رفتار کنه که حس کنم همه مریضیهای عالم اومده سراغش وقتی این کارو انجام میدم. دارم بزرگترین تصمیم زندگیم رو می گیرم و می دونم فقط تو این برهه زمانیه که این کار انقدر به نظرم سخت و بزرگ و نشدنی میاد. وقتی انجام بشه خواهم گفت این که کاری نداشت. من چرا انقدر خودم رو ناراحت می کردم!
ولی بیشتر وقتها به خودم که فکر می کنم یه چیزی قلبم رو فشار میده. یه بغضی گلوم رو می گیره ولی حتی حاضر نیست از چشمهام بریزه پایین. همونجا می مونه و گلوم رو اونقدر تنگ می کنه که بی حس بشم و از حال برم و دیگه به هیچی فکر نکنم. 
این اولین باره که تا این حد خودم شدم. سالها بود حتی خودم از خودم خبر نداشتم. الان دست کم می دونم که حال خودم خیلی افتضاحه. خیلی. 

No comments:

Post a Comment