Wednesday, July 2, 2014

وقت بد برای وبلاگ نوشتن

بالاخره ازش پرسیدم. باید تکلیفم روشن می شد با این رابطه. بهش گفتم تو از این رابطه چی می خوای؟ گفت باید فکر کنم جواب بدم. چند روز طولش داد. گفت دارم روش فکر می کنم. فکر کنم با خودش درگیری داشت. با این مسئله که از این رابطه چی باید بخواد! چی دلش می خواد و چی حق داره که بخواد... آخرش اومد گفت یه دوست داشتن کنترل شده می خوام. یه غیرت از راه دور. یه حساسیت ایرانی... همین ها رو فقط گفت. برای من اما کامل بود. فهمیدم چی می گه و چی می خواد. بهم گفت به خودش حق نمی ده بهم بگه چیکار کنم یا نکنم. فقط می تونه بگه چی دوست داره. بهش گفتم منم دوست دارم به خواسته هات توجه کنم... نمی دونم چرا این حرفو زدم. احساساتی شده بودم شاید؟ شاید هم واقعا دوست دارم توجه کنم به خواسته هاش. به چیزی که می خواد ازم. اگه بهم باید و نباید می کرد اصلا توجه نمی کردم. نمی تونم توی یه چارچوب جدید برم. باید آزادیم رو داشته باشم. اما اینجوری که گفت، اینجوری که دیدم می فهمه حق نداره بهم باید و نباید بکنه، باعث شد دوست داشته باشم خودم چارچوبم رو طبق خواسته های اون بسازم. و خب چون خودم ساختمش هروقت هم بخوام خودم خرابش می کنم و ازش رد می شم. احساس آزادی بیشتری دارم اینجوری. 
بعد هم برای اولین بار بهش گفتم دوستش دارم. همونجوری که می شه حدس زد ترسید! گفت زندگیت به هم نریزه. بهش گفتم که این دوتا مسئله هیچ ربطی به هم نداره و قرار نیست کوچیکترین آسیبی به زندگی من وارد بشه. خیالش راحت شد.
تا چند روز خیلی عشقولانه بود. هر روز ازم خبر می گرفت. هر روز مهربون بود. هر روز حرف می زد حتی اگه شرایطش سخت بود. الان همه چی دوباره به حالت قبل برگشته. سه چهار روز یه بار میاد یه حال و احوالی می کنه اگه من باشم. اگه نباشم برام پیغام نمی گذاره. رابطه ی عجیب و غریبیه. می دونم. ولی تو شرایط من رابطه ی غیر عجیب و غریب داشتن عجیبه!!!
الان و در حال حاضر هیچگونه احساسی ندارم. نه به این رابطه نه به صورت خاص به اون. الان سطح انرژیم اونقدر پایینه که نسبت به هیچ چیز و هیچکس هیچ احساس و هیجانی ندارم. الان شاید بهترین وقت برای وبلاگ نوشتن نبود. ولی تنهاییم زیاد شده و لازم داشتم یه جایی حرف بزنم. کاش کسی اینجا رو می خوند...

No comments:

Post a Comment