Thursday, February 12, 2015

وقتی خودم برای خودم غیرمنتظره می شم

یک ماه شد. قرار بود یک ماه بهم پیغام نده. که البته اون پیغام داد. در مجموع فکر می کنم ده بار توی این یک ماه بهم پیغام داد. گاهی فقط نوشت سلام. گاهی چندین خط نوشت و شکایت کرد و گفت جواب سلام واجبه. یک بار هم حدود دو هفته که گذشته بود نوشت فکر کنم یک ماه شده باشه، جواب بده! ولی من هیچوقت جواب ندادم.
توی این یک ماه واقعا ککم نگزید! خیلی راحت بودم. همونجوری که قبلا هم نوشتم گاهی حتی فراموش می کردم که هست. که یک زمانی هر روز این ساعت منتظر پیغامش بودم. گاهی هم یادش میفتادم. پیغامهام رو چک می کردم. انصافا اگه پیغام داده بود خوشحال می شدم. ولی هیچوقت حتی تردید نکردم که جوابش رو بدم. تا یک هفته پیش. حدود یک هفته پیش به مدت دو سه روز دیوانه شده بودم! هی منتظر پیغامش بودم. هی دلم می خواست بهش پیغام بدم. اما اون دو سه روز هم گذشت و من دوباره بیخیال شدم. اونقدر بیخیال شدم که از پریروز دلم می خواست این دو روز نگذره. که یک ماه نشه. از یک طرف دوست داشتم بتونم بهش پیغام بدم. ولی در کمال تعجب از طرف دیگه دلم نمی خواست و نمی خواد. یک دلیلش اینه که تا وقتی بود من نمی تونستم زندگیم رو جلو ببرم. نمی تونستم کلمه ی غلطیه. اگه می خواستم حتما می تونستم. اما حواسم انگار پرت اون بود. نمی دونم چه جوری بود ولی توی این یک ماه که نبود خیلی کارها انجام دادم واقعا. و از این بابت خوشحالم. فکر می کنم حالا هم اگه رابطه مون از سر گرفته بشه من مثل قبل نخواهم بود که هرروز منتظرش باشم. یه چیزی شدم مثل خودش شاید. مثلا یه روز که دلم هواشو بکنه می رم باهاش حرف میزنم و بعد تا چند روز خوبم و بخیال و فراموش کرده... اینا همه ش نقشه است. نکنه وقتی ببینمش همه چی برگرده به روز اول؟ نه. برنمی گرده. بعیده که برگرده.
اگه اوضاع معمولی بود شاید حالا حالاها بهش پیغام نمی دادم. شاید صبر می کردم خودش پیغام بده. ولی الان سوال تکنیکی ازش دارم. یه چیز خیلی واجب که چندین روزه خودمو کنترل کردم که ازش نپرسم چون نمی خواستم قانون یک ماهم رو زیر پا بگذارم. ولی به جوابش خیلی احتیاج دادم و کسی تاحالا نتونسته کمکم کنه. همچنان امیدوارم که مثل سوپرمن بطور معجزه آسایی یه جواب راحت و درسته بذاره کف دستم. 
باید احتمالا تا شنبه صبر کنم. آخر هفته ها آنلاین نمی شه.
و من از کم حسی خودم نسبت بهش تعجب می کنم. یعنی فقط یک ماه کارو تموم می کنه؟


Wednesday, January 28, 2015

خودم

به خودم که فکر می کنم... به خودم که فکر می کنم چیزی پیدا نمی کنم. هیچی به جز یه موجودی که الان یک ساله داره به هر دری می زنه تا خودشو پیدا کنه. از روابط مجازی گرفته تا ارتباط دوباره با دوستان قدیمی تا نزدیکتر شدن با خانواده و گفتن دردهایی که اینهمه سال توی دلم نهفته نگه داشته بودم. نوشتن این وبلاگ یکی از همین تلاشها بود برای شناختن خودم. خودی که گمش کرده بودم. خودی که حتی نمی دونستم حق داشتم گمش کنم.
میرم پیش مشاور. از حد تحمل تنهاییم خارج بود. بعلاوه اینکه کمک می خواستم واقعا. جالب اینه که رفتن پیش مشاور کارها رو خرابتر کرد. مشاورم من رو با حقوقی آشنا کرد که هیچوقت نمی دونستم دارمشون. حقوقی که نه تنها هیچوقت بهم داده نشد که حتی اگه من ته دلم ذره ای دلم می خواست داشته باشمشون پشتش هزارجور عذاب وجدان به سراغم میومد که چرا انقدر پرتوقع هستم. و حالا می فهمم اونها توقع بیجا نبودن. حقوقم بودن.
به خودم که فکر می کنم گاهی حس قدرت می کنم چون دارم در یه راه جدید قدم برمیدارم اون هم به تنهایی. برای اولین بار بعد از سالها دارم کاری رو تنها انجام میدم. بدون اینکه کسی باشه که غر بزنه یا بداخلاق بشه یا جوری رفتار کنه که حس کنم همه مریضیهای عالم اومده سراغش وقتی این کارو انجام میدم. دارم بزرگترین تصمیم زندگیم رو می گیرم و می دونم فقط تو این برهه زمانیه که این کار انقدر به نظرم سخت و بزرگ و نشدنی میاد. وقتی انجام بشه خواهم گفت این که کاری نداشت. من چرا انقدر خودم رو ناراحت می کردم!
ولی بیشتر وقتها به خودم که فکر می کنم یه چیزی قلبم رو فشار میده. یه بغضی گلوم رو می گیره ولی حتی حاضر نیست از چشمهام بریزه پایین. همونجا می مونه و گلوم رو اونقدر تنگ می کنه که بی حس بشم و از حال برم و دیگه به هیچی فکر نکنم. 
این اولین باره که تا این حد خودم شدم. سالها بود حتی خودم از خودم خبر نداشتم. الان دست کم می دونم که حال خودم خیلی افتضاحه. خیلی. 

Wednesday, January 21, 2015

کات - تا اطلاع ثانوی!

چند وقتی بود که رابطه مون عجیب شده بود. از یک طرف من سر لج و لجبازی توی دلم گفتم کاری می کنم که عاشقم بشی و آرزوت باشه با من زندگی کنی. از اون طرف اون حرفهای عجیب می زد. بارها بهم گفت من اگه با تو زندگی می کردم چقدر خوب بود. بارها وقتی از اون پیشش غر می زدم بهم گفت ولی من اینجوری نیستم. من فلان خوبیها رو دارم. شروع کرده بود به غیرمستقیم گفتن اینکه با بودن من زندگیش خوب شده. همین ها شد که من از خودم بازی خوردم. به خودم که اومدم دیدم وقتهای بیکاری دارم بهش فکر می کنم و به روزهایی که باهم زندگی می کنیم و چقدر همه چیز خوب و شیرینه. به خودم که اومدم دیدم که به جای اینکه او رو عاشق خودم کنم، من دارم بیشتر و بیشتر به سمت خواستنش کشیده میشم. به خودم که اومدم دیدم بدجوری دارم آسیب می بینم.
قطع کردم. یکهو. سر یک نیمچه دعوا. البته موقت. ولی این موقت مثل دفعه پیش نیست. یک بار چند وقت پیش وقتی بهش گفتم شاید رابطه من به خاطر حضور تو داره روز به روز بدتر می شه خودش پیشنهاد داد مدتی باهم حرف نزنیم. و من قبول کردم. اما دقیقا از فردای اون روز هر روز بهم پیغام داد. هر روز! و من گاهی جواب می دادم که پیغام نده انقدر! و آخرش هم نتونستم طاقت بیارم. و البته بهانه هم جور شد. مطمئن شده بودم که مشکل از حضور اون نیست. برای همین رابطه از سر گرفته شد.
این بار اما وقتی ازش خواستم حرف نزنیم مصمم بودم. نمی خواستم بیشتر از این آسیب ببینم. باید خودم رو از نو بسازم. باید روی پای خودم بایستم. این بار هم هر روز برام پیغام می فرسته. اما من نه تنها جواب نمیدم، که حتی خیلی مواقع کلا فراموشش می کنم. یادم می ره که چنین کسی بود در زندگیم. بهش فکر نمی کنم.
و گاهی از خودم وحشت می کنم که چه راحت می تونم فراموش کنم اگر بخوام. فقط و فقط اگر بخوام!
نه روزه که حرف نزدیم و من حالم خیلی خوبه :)

Tuesday, January 20, 2015

اعتراف

حتی دیگه دلم نمی خواد بنویسم. نوشتن آرومم نمی کنه. ذهنم رو مرتب نمی کنه. گیجم. گنگم. اینجا فقط یکی از ابعاد درگیریهای فکری و روحیم رو تابحال نوشتم. اما هیچوقت نگفتم چرا اصلا سراغ این درگیری اومدم. هیچوقت اعتراف نکردم به اینکه توی زندگی اصلیم چقدر آسیب دیدم. چقدر له شدم و چقدر خودم رو گم کردم تا تصمیم گرفتم یه کسی، یه جایی، یه چیزی رو داشته باشم که بتونم کنار اون، در اون مکان و بین اون آدمها خودم رو پیدا کنم و خودم باشم. 
مشکلم از اون جایی شروع شد که فهمیدم هیچ جایی در زندگیش نداشتم. فقط یه عروسک بودم. و آسیب از اون نقطه دیدم که فهمیدم اینهمه سال چشمم به روی واقعیت بسته بود. منی که ادعای منطقی بودن داشتم. ادعای آسیب ناپذیر بودن. آدم کلا ادعای هرچیزی رو بکنه از همون نقطه داغون می شه. و من داغون شدم.

Tuesday, August 5, 2014

دنیای مجازی دختری که دیگه وجود نداره

توی زندگیم شاید فقط یک بار بود که از اینکه پسری منو نخواست آسیب دیدم. شاید چون فقط همون یک بار بود که من خواستم و اون نخواست. اوایل می خواست. باهم چت می کردیم. شدیدا مشتاق دیدنم بود. من بودم که ناز می کردم و امروز و فردا. بالاخره قرار گذاشتیم توی یک پاساژ همو ببینیم. رفتم. سلام کردیم. یادم نیست چقدر حرف زدیم. همونجا ایستاده وسط پاساژ. وقت ناهار بود. اما نه به ناهار نه به قهوه دعوتم نکرد. گفت از وسط کارم اومدم باید زود برگردم. بعد هم پرید تاکسی گرفت و رفت. همون لحظه فهمیدم. خدا رو شکر بعضی چیزها رو زود می گیرم! لازم نبود هفته ها منتظرش بمونم. شب که بهش پیغام دادم مطمئن شدم. از قیافه ام خوشش نیومده بود. یا از تیپم. یا از صدام. یا از همه اینها. اون موقع خیلی اذیت شدم. چون می دیدم که قیافه ام اینقدر چیز مزخرفیه. اونقدر که حتی ارزش نیم ساعت وقت گذاشتن رو نداره. البته قبول دارم که طرف آدم عوضی ای بوده وگرنه شرط ادب حکم می کرد بهتر عمل کنه. اما از طرفی ازش ممنونم که فیلم بازی نکرد. تکلیفم رو زود روشن کرد!
می ترسیدم این بار هم اون ماجرا تکرار شده باشه. تا وقتی باهاش چت می کردم خیلی مشتاق بود. هر روز و حتی گاهی هر ساعت پیغام می داد. خوشحال بود. شوخی می کرد. می خندید. تا اینکه منو دید. اوایل فقط می گفت فرق داری با چیزی که فکر می کردم. بعد شروع کرد شاکی باشه از اینکه چرا پشت چت سرحال و شیطون و بازیگوشی ولی خودت که هستی آروم و مظلوم. بعد کم کم سردیش شروع شد. به خودم که اومدم دیدم مدتهاست که این منم که چت رو شروع می کنم. اگه روزی من پیغام ندم... امتحان کردم. اون پیغام نداد. یک روز، دو روز، سه روز... از اونجایی که هر هفته سر کلاس باید همدیگه رو ببینیم نمی شه که رابطه رو تموم کنم. وگرنه شاید تاحالا این کارو کرده بودم. اما باید هر هفته ببینمش. باهاش حرف بزنم. و این همه چی رو پیچیده تر می کنه. نه می شه تمومش کرد نه اینکه رابطه دیگه مثل قبله. فقط مثل سوهان داره هردومون رو اذیت می کنه. اون رو اذیت می کنه چون به وضوح دیگه حوصله ی دیدن من رو نداره. من رو اذیت می کنه چون نمی گذاره از نظر روحی تمومش کنم. 
ناراحتیم از اینه که از طرف من حتی چیز خاصی نبود. احساس پیچیده ای نبود. از طرف من یه دوستی عادی بود. یه دوستی که توش می گیم  و می خندیم و شادیم (احساسات مزخرف دو هفته پیش رو جدی نمی گیرم چون تحت تاثیر هورمون بود و احتمالا هر جنس نر دیگه ای دور و برم بود همین احساس رو نسبت به اون پیدا می کردم!). از طرف اون نمی دونم چی بود که با دیدن من از بین رفت... از وقتی دیدم داره سرد میشه همه ش به این فکر کردم که نکنه اتفاق پونزده سال پیش دوباره تکرار شد؟ نکنه من باز اجازه دادم کسی با دیدن من عقب بکشه؟ می خواستم مقاومت کنم. به خودم نشون بدم که دیگه اونجور نیست. که من دختر زیبایی هستم که خوب لباس می پوشم و امکان نداره کسی بتونه با دیدنم از خواستنم پشیمون بشه. مقاومت کردم. اصرار کردم. نشونه ها رو ندیده گرفتم... اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم این بار این ظاهرم نبود که کسی رو پس زد. این بار رفتارم بود. درست چیزی که خودم هم می دونم، مدتهاست می دونم، که توش ضعیف شدم. اصلا به خاطر همین بود که یه شوک به زندگی خودم دادم و وارد یه دنیای تازه شدم که دوست پیدا کنم. چون می دیدم که روابط اجتماعیم، روحیه ام، شادابیم داره از بین می ره. فکرش رو که می کنم می بینم این اتفاق در کل چیز خوبی برای من بود. همونجور که تجربه ی قبلیم بهم نشون داد باید توی لباس پوشیدنم بیشتر سلیقه به خرج بدم و منو وارد یک مسیر دیگه کرد، این اتفاق شاید بتونه کمکم کنه که روحیه ام در رفتارم با آدمها رو عوض کنم. رفتاری که سالهاست تحت تاثیر «زن کسی بودن» بیش از حد محتاطانه شده. شاید باید در موردش بنویسم. شاید باید برای خودم هم که شده این قضیه رو بیشتر بشکافم. چطور شد که من از اون دختر شاداب شیطون شوخ تبدیل شدم به یک زن آروم کم حرف؟... چرا هنوز توی دنیای مجازی همون دختر شیطونم ولی در واقعیت نمی تونم حتی توی چشم یه مرد مستقیم نگاه کنم؟... و تمام اتفاقهای هیجان انگیز زندگی من فقط در دنیای مجازی رخ می ده. در هیچکدوم از این داستانهایی که گفتم نه تماس فیزیکی ای بوده، نه گرمای نفسی و نه حتی تیزی نگاهی...

لیز مثل ماهی

از خودم بدم میاد. از همه چی بدم میاد. از کارهایی که کردم. از احساسات احمقانه ای که گاهی دارم. از اتفاقهایی که میفته برام و من نمی تونم مدیریتشون کنم. از همه چیز بدم میاد. اگه میشد از اول شروع کنم هیچوقت این راهو نمیومدم. شیطون که باشی و سرحال و پرانرژی مردم جذبت می شن. ولی نباید این جذب شدن رو جدی بگیری. این اشتیاق برای تو نیست. برای انرژی و هیجانی هست که همراه خودت براشون می بری. همیشه حواست باشه روزهایی هست، هفته هایی، ماههایی حتی که تو انرژی نداری. اون موقع است که ازت دور می شن. کسی برای رضای خدا با کسی دوست نمی شه. هرکسی احتیاج به دوست داره. احتیاج به چیزایی که خودش نداره و در دوست می بینه. اگه کسی برای شیطنت تو باهات دوست شد یعنی چیزی که تو زندگیش کم داره روح زندگیه. این روح زندگی رو نه از خودت نه از بقیه دریغ نکن. اگه حتی نمی تونی واقعا شاد باشی اداش رو دربیار. وگرنه منتظر باش دور و برت هم خالی بشه. 
لعنت به این زندگی. لعنت به منی که نفهمیدم اینو. لعنت به منی که نمی فهمم وقتی مظلوم و بی انرژی شدی و دوستهات از دورت رفتن دیگه هیچ جوری ممکن نیست برگردن. ممکنه بتونی دوستهای تازه پیدا کنی. ممکنه با تجربه جدیدت بتونی این دوستهای تازه رو پیش خودت نگه داری. اما اونایی که رفتن دیگه رفتن. به زور نمی شه کسی رو نگه داشت.
می دونم از دستش دادم...

Friday, August 1, 2014

حس ملایم

بهش گفتم. از احساس جدید هفته ی پیشم براش حرف زدم. اصرار کرد که بدونه در مورد کی حرف می زنم. گفتم. خندید. نمی دونم چون قول داده بود قشقرق به پا نکنه خندید یا واقعا به نظرش اتفاق جالبی بود! گفت داره آروم آروم مخت رو می زنه. گفتم نه. می دونم از طرف اون هیچ حسی نیست. هیچ هیچ هیچ. گفت من مردا رو می شناسم. گفتم تو رفتارشو با من ندیدی. گفت پس احمقه!
ته دلم دوست داشتم بگه این دقیقا رفتاریه که مردها می کنند که مخ زنها رو بزنن. بگه این رفتارو وقتی می کنند که از طرف خیلی خوششون بیاد. خیلی چیزا دوست داشتم بگه. اما خودم هم می دونم واقعیت چیز دیگه ایه. واقعیت اینه که هیچ احساسی نسبت به من توی دلش وجود نداره. اوایل یه چیزایی بود، یه چیزای هیجان انگیز و وسوسه کننده و مرموز و شادی آور. الان اما هیچی نیست. اینو می دونم و نباید خودم رو بیخود گول بزنم. از طرف من هم اون احساس شدید هفته ی پیش از بین رفت. یه جریان ملایم احساس دوست داشتن روی دلم هست که دارم سعی می کنم کمرنگتر و کمرنگترش کنم...