Monday, April 14, 2014

حس خوب

برگشت. اصلا نرفته بود که برگرده. همین دور و ورا بود. فقط سرش شلوغ بود. روانش خسته بود. حال نداشت. ولی جایی نرفته بود. اینو وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم. یه چیزی ته چشماش بود که باور کردم نه هیچوقت رفته نه به این زودیها قراره بره. فهمیدم اگه یه روز و یه هفته و حتی یه ماه ازش خبری نبود نباید نگران باشم. این خیلی حس خوبی بود...
به کل قضیه که نگاه می کنم انگار رامم کرده. اوایل هر روز میومد پیشم. بعد خواست هر دو سه روز بیاد و من چقدر بالا و پایین شدم تا برام این هر دو سه روز یک بار عادی شد. بعد کردش هفته ای یک بار. باز من مردم و زنده شدم تا فهمیدم هفته ای یک بار هم خوبه. حالا که شده هر دو سه هفته یک بار و من مثل پینوکیو گوش گنده درآوردم و احساس می کنم که این هم خوبه! ولی باور کن که خوبه. که این حس خوبه. که همین دو هفته یک بارش هم وقتی که می بینم ته دلش دوست داره که پیشم باشه احساس خوبیه. 
احساس خوبی دارم :)

No comments:

Post a Comment