بهار که میشه آدم دلش می خواد عاشق بشه. یه جورایی بسته به شانسه که کی سر راه آدم قرار بگیره و دل آدم رو ببره.
یادمه یه بار دبیرستانی که بودم عاشق کتابفروش محله مون شدم. پسره جوون بود. تیپش خیلی بد نبود اما خوش تیپ هم همچین نبود. ولی خب بهار بود و فصل عاشقی. دست من نبود. دلم رفت براش! کم کم ماه محرم شد و یارو مشکی پوشید. منم اصلا زمینه مذهبی نداشتم هیچوقت. ولی اون روزا حس می کردم خوبه آدم تو محرم مشکی بپوشه! تند و تند هم می رفتم کتاب و دفتر و مداد و خودکار ازش می خریدم. برای خرید حتی یه دونه پاک کن نیم ساعت توی کتابفروشیش معطل می کردم و ازش نظر می خواستم که کدوم پاک کن بهتر پاک می کنه! اونم پسر خوش اخلاق مودبی بود. لبخند می زد اما هیچوقت هیچوقت هیچ کنش یا واکنشی که نشون از این داشته باشه که از من خوشش میاد ازش سر نزد نامرد! ولی من یه سالی گیرش بودم. آخرش هم فکر کنم بهار سال بعد بود که یکی دیگه رو پیدا کردم تا بیخیال این کتابفروشه بشم. اون روزا چه همتی داشتم. الان اگه بود صد بار تو یه سال ازش شاکی شده بودم و افسردگی به سراغم اومده بود و دوباره توی دل خودم باهاش آشتی کرده بودم و دوباره افسردگی و ... و اون کلا بیخبر از همه چیز و همه جا!
No comments:
Post a Comment