Tuesday, August 5, 2014

دنیای مجازی دختری که دیگه وجود نداره

توی زندگیم شاید فقط یک بار بود که از اینکه پسری منو نخواست آسیب دیدم. شاید چون فقط همون یک بار بود که من خواستم و اون نخواست. اوایل می خواست. باهم چت می کردیم. شدیدا مشتاق دیدنم بود. من بودم که ناز می کردم و امروز و فردا. بالاخره قرار گذاشتیم توی یک پاساژ همو ببینیم. رفتم. سلام کردیم. یادم نیست چقدر حرف زدیم. همونجا ایستاده وسط پاساژ. وقت ناهار بود. اما نه به ناهار نه به قهوه دعوتم نکرد. گفت از وسط کارم اومدم باید زود برگردم. بعد هم پرید تاکسی گرفت و رفت. همون لحظه فهمیدم. خدا رو شکر بعضی چیزها رو زود می گیرم! لازم نبود هفته ها منتظرش بمونم. شب که بهش پیغام دادم مطمئن شدم. از قیافه ام خوشش نیومده بود. یا از تیپم. یا از صدام. یا از همه اینها. اون موقع خیلی اذیت شدم. چون می دیدم که قیافه ام اینقدر چیز مزخرفیه. اونقدر که حتی ارزش نیم ساعت وقت گذاشتن رو نداره. البته قبول دارم که طرف آدم عوضی ای بوده وگرنه شرط ادب حکم می کرد بهتر عمل کنه. اما از طرفی ازش ممنونم که فیلم بازی نکرد. تکلیفم رو زود روشن کرد!
می ترسیدم این بار هم اون ماجرا تکرار شده باشه. تا وقتی باهاش چت می کردم خیلی مشتاق بود. هر روز و حتی گاهی هر ساعت پیغام می داد. خوشحال بود. شوخی می کرد. می خندید. تا اینکه منو دید. اوایل فقط می گفت فرق داری با چیزی که فکر می کردم. بعد شروع کرد شاکی باشه از اینکه چرا پشت چت سرحال و شیطون و بازیگوشی ولی خودت که هستی آروم و مظلوم. بعد کم کم سردیش شروع شد. به خودم که اومدم دیدم مدتهاست که این منم که چت رو شروع می کنم. اگه روزی من پیغام ندم... امتحان کردم. اون پیغام نداد. یک روز، دو روز، سه روز... از اونجایی که هر هفته سر کلاس باید همدیگه رو ببینیم نمی شه که رابطه رو تموم کنم. وگرنه شاید تاحالا این کارو کرده بودم. اما باید هر هفته ببینمش. باهاش حرف بزنم. و این همه چی رو پیچیده تر می کنه. نه می شه تمومش کرد نه اینکه رابطه دیگه مثل قبله. فقط مثل سوهان داره هردومون رو اذیت می کنه. اون رو اذیت می کنه چون به وضوح دیگه حوصله ی دیدن من رو نداره. من رو اذیت می کنه چون نمی گذاره از نظر روحی تمومش کنم. 
ناراحتیم از اینه که از طرف من حتی چیز خاصی نبود. احساس پیچیده ای نبود. از طرف من یه دوستی عادی بود. یه دوستی که توش می گیم  و می خندیم و شادیم (احساسات مزخرف دو هفته پیش رو جدی نمی گیرم چون تحت تاثیر هورمون بود و احتمالا هر جنس نر دیگه ای دور و برم بود همین احساس رو نسبت به اون پیدا می کردم!). از طرف اون نمی دونم چی بود که با دیدن من از بین رفت... از وقتی دیدم داره سرد میشه همه ش به این فکر کردم که نکنه اتفاق پونزده سال پیش دوباره تکرار شد؟ نکنه من باز اجازه دادم کسی با دیدن من عقب بکشه؟ می خواستم مقاومت کنم. به خودم نشون بدم که دیگه اونجور نیست. که من دختر زیبایی هستم که خوب لباس می پوشم و امکان نداره کسی بتونه با دیدنم از خواستنم پشیمون بشه. مقاومت کردم. اصرار کردم. نشونه ها رو ندیده گرفتم... اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم این بار این ظاهرم نبود که کسی رو پس زد. این بار رفتارم بود. درست چیزی که خودم هم می دونم، مدتهاست می دونم، که توش ضعیف شدم. اصلا به خاطر همین بود که یه شوک به زندگی خودم دادم و وارد یه دنیای تازه شدم که دوست پیدا کنم. چون می دیدم که روابط اجتماعیم، روحیه ام، شادابیم داره از بین می ره. فکرش رو که می کنم می بینم این اتفاق در کل چیز خوبی برای من بود. همونجور که تجربه ی قبلیم بهم نشون داد باید توی لباس پوشیدنم بیشتر سلیقه به خرج بدم و منو وارد یک مسیر دیگه کرد، این اتفاق شاید بتونه کمکم کنه که روحیه ام در رفتارم با آدمها رو عوض کنم. رفتاری که سالهاست تحت تاثیر «زن کسی بودن» بیش از حد محتاطانه شده. شاید باید در موردش بنویسم. شاید باید برای خودم هم که شده این قضیه رو بیشتر بشکافم. چطور شد که من از اون دختر شاداب شیطون شوخ تبدیل شدم به یک زن آروم کم حرف؟... چرا هنوز توی دنیای مجازی همون دختر شیطونم ولی در واقعیت نمی تونم حتی توی چشم یه مرد مستقیم نگاه کنم؟... و تمام اتفاقهای هیجان انگیز زندگی من فقط در دنیای مجازی رخ می ده. در هیچکدوم از این داستانهایی که گفتم نه تماس فیزیکی ای بوده، نه گرمای نفسی و نه حتی تیزی نگاهی...

لیز مثل ماهی

از خودم بدم میاد. از همه چی بدم میاد. از کارهایی که کردم. از احساسات احمقانه ای که گاهی دارم. از اتفاقهایی که میفته برام و من نمی تونم مدیریتشون کنم. از همه چیز بدم میاد. اگه میشد از اول شروع کنم هیچوقت این راهو نمیومدم. شیطون که باشی و سرحال و پرانرژی مردم جذبت می شن. ولی نباید این جذب شدن رو جدی بگیری. این اشتیاق برای تو نیست. برای انرژی و هیجانی هست که همراه خودت براشون می بری. همیشه حواست باشه روزهایی هست، هفته هایی، ماههایی حتی که تو انرژی نداری. اون موقع است که ازت دور می شن. کسی برای رضای خدا با کسی دوست نمی شه. هرکسی احتیاج به دوست داره. احتیاج به چیزایی که خودش نداره و در دوست می بینه. اگه کسی برای شیطنت تو باهات دوست شد یعنی چیزی که تو زندگیش کم داره روح زندگیه. این روح زندگی رو نه از خودت نه از بقیه دریغ نکن. اگه حتی نمی تونی واقعا شاد باشی اداش رو دربیار. وگرنه منتظر باش دور و برت هم خالی بشه. 
لعنت به این زندگی. لعنت به منی که نفهمیدم اینو. لعنت به منی که نمی فهمم وقتی مظلوم و بی انرژی شدی و دوستهات از دورت رفتن دیگه هیچ جوری ممکن نیست برگردن. ممکنه بتونی دوستهای تازه پیدا کنی. ممکنه با تجربه جدیدت بتونی این دوستهای تازه رو پیش خودت نگه داری. اما اونایی که رفتن دیگه رفتن. به زور نمی شه کسی رو نگه داشت.
می دونم از دستش دادم...

Friday, August 1, 2014

حس ملایم

بهش گفتم. از احساس جدید هفته ی پیشم براش حرف زدم. اصرار کرد که بدونه در مورد کی حرف می زنم. گفتم. خندید. نمی دونم چون قول داده بود قشقرق به پا نکنه خندید یا واقعا به نظرش اتفاق جالبی بود! گفت داره آروم آروم مخت رو می زنه. گفتم نه. می دونم از طرف اون هیچ حسی نیست. هیچ هیچ هیچ. گفت من مردا رو می شناسم. گفتم تو رفتارشو با من ندیدی. گفت پس احمقه!
ته دلم دوست داشتم بگه این دقیقا رفتاریه که مردها می کنند که مخ زنها رو بزنن. بگه این رفتارو وقتی می کنند که از طرف خیلی خوششون بیاد. خیلی چیزا دوست داشتم بگه. اما خودم هم می دونم واقعیت چیز دیگه ایه. واقعیت اینه که هیچ احساسی نسبت به من توی دلش وجود نداره. اوایل یه چیزایی بود، یه چیزای هیجان انگیز و وسوسه کننده و مرموز و شادی آور. الان اما هیچی نیست. اینو می دونم و نباید خودم رو بیخود گول بزنم. از طرف من هم اون احساس شدید هفته ی پیش از بین رفت. یه جریان ملایم احساس دوست داشتن روی دلم هست که دارم سعی می کنم کمرنگتر و کمرنگترش کنم...

Friday, July 25, 2014

اشتباه

نوشته قبلم همه اش کشک بود! اشتباه بود. آدم هیچوقت نباید موقع عادت ماهیانه احساساتش رو جدی بگیره. حالا که چند روز گذشته می بینم همه چیز عادی شده. دوباره برام شده یک دوست معمولی. هیچ حس خاصی نیست جز دوست داشتن معمولیِ یک دوست معمولی. خوشحالم که در مورد این حس تازه با کسی حرف نزدم. وگرنه حالا مجبور بودم برای اینکه ضایع نشم تا آخر خط برم!!!

Thursday, July 17, 2014

گربه شرودینگر

 مگه نمی شه همزمان دو نفر رو دوست داشت؟ عشق که نیست. دوست داشتن معمولیه. معمولی؟ چه چیزی باعث می شه یه چیزی معمولی باشه یا نباشه؟ این چه احساسیه که من دارم؟ من که الان دو و نیم ماهه دارم جلوی خودم رو می گیرم. هر کاری تونستم کردم که ازش خوشم نیاد. گفتم دوست معمولی هستیم. تا دیروز هم بودیم. حتی تا همین امروز صبح. فقط نمی دونم چرا عصر که دیدمش تمام زحماتم نقش زمین شد. شاید باید بگذارم به حساب احساساتی بودن ماهانه ام. باید صبر کنم ببینم چند روز بعد چطور می شه... امروز ولی چقدر می خواستمش... و الان که از دور به خودم نگاه می کنم فکر می کنم چه آدم بدی هستم من. هر چند ماه دلم میره یه جای تازه. نمی تونم یک جا بندش کنم. مثل گربه است. تا وقتی می خواد بمونه از دل و جون می مونه. اما همین که فکر می کنی دیگه نشست و مال تو شد می بینی گذاشت رفت. کجا؟ خودش هم نمی دونه. فقط اهل موندن نیست. اهل رفتنه... دل من همونجوره. بد نیست، پلید نیست. فقط نمی دونم چرا موندگار نمی شه.
به اون فکر می کنم که آیا از شنیدن این خبر ناراحت می شه؟ آیا دلم می خواد که بشه؟ اگه ناراحت نشه چی؟ می دونم هنوز احساس اون برام مهمه. می دونم هنوز دوستش دارم. می دونم هنوز وقتی می بینمش حالم عوض می شه. پس این احساس تازه ی لعنتی چیه؟ مگه می شه این گربه همزمان چندجا باشه؟

Wednesday, July 16, 2014

اتفاق تازه

یه وقتهایی خیلی دوست دارم باشه. بیشتر از اینکه خودش رو بخوام احتیاج به حرف زدن دارم. احتیاج دارم یه نفر باشه که بشه باهاش از همه چیز گفت. بدون اینکه فکر کنی کجاها رو باید سانسور کنی چون نمی فهمه، یا چون قضاوت بد می کنه، یا چون سوء استفاده می کنه. یه نفر لازم دارم که مثل خود خودش باشه... چرا من همه چیزم رو اینقدر راحت بهش می گم؟ چرا از ته و توی زندگی شخصی من خبر داره؟ می دونم هنوزم چیزایی هست که نمی دونه. با اینحال بیشتر از هر دوست صمیمی ای منو می شناسه... کاش می تونستم این اتفاق تازه رو هم بهش بگم. از سر شب هزاربار فکر کردم که بهش بگم یا نگم؟ گفتنش احتمالا اون رو اذیت می کنه. نگفتنش خودم رو...
از کسی خوشم اومده...

Wednesday, July 2, 2014

وقت بد برای وبلاگ نوشتن

بالاخره ازش پرسیدم. باید تکلیفم روشن می شد با این رابطه. بهش گفتم تو از این رابطه چی می خوای؟ گفت باید فکر کنم جواب بدم. چند روز طولش داد. گفت دارم روش فکر می کنم. فکر کنم با خودش درگیری داشت. با این مسئله که از این رابطه چی باید بخواد! چی دلش می خواد و چی حق داره که بخواد... آخرش اومد گفت یه دوست داشتن کنترل شده می خوام. یه غیرت از راه دور. یه حساسیت ایرانی... همین ها رو فقط گفت. برای من اما کامل بود. فهمیدم چی می گه و چی می خواد. بهم گفت به خودش حق نمی ده بهم بگه چیکار کنم یا نکنم. فقط می تونه بگه چی دوست داره. بهش گفتم منم دوست دارم به خواسته هات توجه کنم... نمی دونم چرا این حرفو زدم. احساساتی شده بودم شاید؟ شاید هم واقعا دوست دارم توجه کنم به خواسته هاش. به چیزی که می خواد ازم. اگه بهم باید و نباید می کرد اصلا توجه نمی کردم. نمی تونم توی یه چارچوب جدید برم. باید آزادیم رو داشته باشم. اما اینجوری که گفت، اینجوری که دیدم می فهمه حق نداره بهم باید و نباید بکنه، باعث شد دوست داشته باشم خودم چارچوبم رو طبق خواسته های اون بسازم. و خب چون خودم ساختمش هروقت هم بخوام خودم خرابش می کنم و ازش رد می شم. احساس آزادی بیشتری دارم اینجوری. 
بعد هم برای اولین بار بهش گفتم دوستش دارم. همونجوری که می شه حدس زد ترسید! گفت زندگیت به هم نریزه. بهش گفتم که این دوتا مسئله هیچ ربطی به هم نداره و قرار نیست کوچیکترین آسیبی به زندگی من وارد بشه. خیالش راحت شد.
تا چند روز خیلی عشقولانه بود. هر روز ازم خبر می گرفت. هر روز مهربون بود. هر روز حرف می زد حتی اگه شرایطش سخت بود. الان همه چی دوباره به حالت قبل برگشته. سه چهار روز یه بار میاد یه حال و احوالی می کنه اگه من باشم. اگه نباشم برام پیغام نمی گذاره. رابطه ی عجیب و غریبیه. می دونم. ولی تو شرایط من رابطه ی غیر عجیب و غریب داشتن عجیبه!!!
الان و در حال حاضر هیچگونه احساسی ندارم. نه به این رابطه نه به صورت خاص به اون. الان سطح انرژیم اونقدر پایینه که نسبت به هیچ چیز و هیچکس هیچ احساس و هیجانی ندارم. الان شاید بهترین وقت برای وبلاگ نوشتن نبود. ولی تنهاییم زیاد شده و لازم داشتم یه جایی حرف بزنم. کاش کسی اینجا رو می خوند...